ساعتی که به دست بسته بودم خوابیده بود . . .

انگار برای خوابیدن ساعت گذاشته بود . . .

باران کم کم داشت شدت میگرفت

چند قدمی رفتم و ایستادم
انگار چیزی توجهم را جلب کرده بود
به کارهای خودم خیره شده بودم
انگار روحَم از جسم ، جدا شده بود و به تماشای اون نشسته بود
خیره به چیزی نگاه میکردم
رد نگاه رو که دنبال کردم به یکی از هزار خاطره ،رقم خورده، دونفره رسیدم . . .

صدایی توی سرم زمزمه میکرد . . .

لایمکن الفرار . . .

دقیقا مثل صدای ضبط ماشینی که همین اطراف بود . . .

کجا باید برم . . . یه دنیا خاطرت تورو یادم نیاره . . .
 

توی ذهنم میخوندمش و میرفتم

تلفنم زنگ خورد . . .
بله ؟
. سلام خوبی مادرجان کجایی ؟
سلام مامان ممنون من !؟ من ؟! چیزه ؟! 

الان ؟!
من کجام !؟
اینجا چرا اومدم ؟!
مامان من دارم میام مامان، زود میام . . .

نگاهی نگران به اطراف انداختم اینجا کجاست؟
خیابان عشق کوچه دوست داشتن فرعی دلتنگی منزل یار . . . 
رشته ای بر گردنم افکنده دوست میکشد هرجا که خاطر خواه اوست . . .
#سین_میم_حا

لایمکن الفرار از عشق

اِلای کورشه هرکی مارا باهم ندید . . .

؟ ,چیزی ,توی ,دوست ,عشق ,مامان ,؟ من ,من ؟ ,مامان ممنون ,ممنون من ,؟سلام مامان

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

جمع حامیان قالیباف سیارک32 آموزش خیاطی مبتدی قیمت طلا امروز Babam حفاظ کوروش سامانه دفتر تهران آیت الله رحمتی اپ موبایلی خرید برد الکترونیکی خدا خنده می زند به چشــم های روشن م